برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

طبق برنامم اومدم وبلاگ و یکعالمه مطلب نوشتم، گوشیم نم نم داشت شارژش تمام می‌شد سرعتم را بالا بردم تا قبل از لزوم زدن به شارژر و یا خاموش شدنتش به سرانجام برسونم و دکمه ی ذخیره و انتشار را بزنم

اما چند کلمه ای از مطلبم توی نوشتن اشتباه شد و لازم به ویرایش و این زمان توی کار باعث شد به اون نقطه ی پایان انرژی گوشیم برسم

اعلام کرد 30ثانیه دیگه گوشی خاموش میشه

نت گوشی را قطع کردم و نور صفحه را خاموش

مثل فرفره دویدم

شارژر را از کشو برداشتم

به برق وصل کردم و زدم به گوشیم

خوشحال بودم که قبل از پایان 30 ثانیه همه ی این کارها را انجام دادم اومدم بگم هااااای موفق شدم دستم خورد به شارژر و از برق در اومد و گوشیم خاموش شد و تمام مطالبی که نوشته بودم ذخیره نشد و پرییییید😪

و وااااااای

به ذهنم خورد چقدر تو زندگی وقتهایی را تلف میکنم

آیا چقدر فرصت خطا کردن تو زندگیم را دارم

روزی میاد که سوت پایان را میزنن و من ممکنه بگم وااااای و بدا به حالم

یا

ممکنه بگم هااااای که چه نیکوست اون لحظه و ملاقات با پروردگارم

یعنی میرسم به اون جایی که بگم فزت برب الکعبه؟

 

خدایا ازت ممنونم که نعمت زمان را بهم هدیه دادی

و

توان استفاده از آن را هم بهم دادی

فقط این نسیبه ات طالب راه درسته

دوست داره دستش توی دستت باشه و ببریش به اونجایی که باید بره

کمکش کن شیطنت هاش را کنار بگذاره و دستت را محکم بگیره

نکنه رها بشه دستش و گم بشه و زمان‌ها را از دست بدد

 

خدایا مشتاق زمانهای باتو بودنم

مرا دریاب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۳۱
نسیبه حق شناس

دیروز، روز پرکاری را داشتم

شرایطی پیش اومد که حسینم خونه نبود و من هم برای کار تحقیقاتیم فرصت را غنیمت شمردم و7/5ساعت مطالعه کردم و مطلب نوشتم و پیرامون موضوعم فکر کردم خلاصه حسابی فسفر سوزوندم و فقط یکربع خوابیدم البته حواسم به خودم بودا تغذیه ی خوبی داشتم و برای خودم جایزه تعیین میکردم و کارهام را که مرحله به مرحله انجام می‌دادم جایزه ام را دریافت میکردم اونم خوراکی های خوشمزه و مفید🥰

عصر قرار شد بریم مزرعه، منم چون حسینم اولین بارش بود که می‌خواست بره و اونها قصد داشتن تو مزرعه سوار اسب بشن و میخواستم برای تجربه ی اولش کنارش باشم و از طرفی هم فکر میکردم مزرعه هم مثل پارکه، زیلو پهن میکنیم و ضمن استفاده از هوای سالم و مناظر سبز و قشنگش استراحت میکنیم، برای رفتنش مشتاق شدم و رفتم

اما اصلا جایی برای نشستن نبود و دوساعت و ربع توی مسیر ناصاف وسط مزارع در جستجوی اسب راه رفتیم البته هواش خیلی خوب بود و مناظرش خیلی قشنگ بود و آدم روحش حال میومد اما جسمت انرژی مصرف می‌کرد و من آمادگیش را نداشتم از طرفی حسینمم خسته شده بود و نیم ساعت آخر را بغلش کردم

نتیجه ی ماجرا این شد که ضمن اینکه اونجا خیلی بهم خوش گذشت اما چون استراحت نکرده بودم و همه اش از بدنم کار کشیده بودم امروز توانم خیلی کم شده بود و به اصطلاح حال نداشتم ؛ طبق برنامه ی روزانه ام و کار تحقیقاتیم خیلی هم کار داشتم و این همسان نبودن کارهام و توانم کلافه ام کرده بود و تبدیل به انرژی منفی شده بود

منم شیربادوم درست کردم و خوردم انگار بمب انرژی بود برام

برای نهار هم چلو قیمه درست کردم با گوشت ماهیچه اونم دیگه حجت را برمن تمام کرد و خیلی بهم انرژی داد و به اصطلاح روشن شدم

و موفق شدم بخش اعظمی از کارهام را انجام بدم

خداراشکرررر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۱۳
نسیبه حق شناس

دیروز قرار گذاشتیم با خواهرم و بچه هامون بریم مزرعه ای در نزدیکی خونشون

جایی که آنها قبلا رفته بودن و علاوه بر هوای خوب و سبک و منظره های سبز قشنگ، اسبی دیده بودن سفید به نام سلطان

از اونجایی که معمولا بچه ها اسب را دوست دارن و حسینم ارادت ویژه به حیوانات داره و کلا همه ی اونها را شدید دوس داره، مشتاقانه رفتیم مزرعه

حسابی پیاده روی کردیم

وسط زمین های کشاورزی راه رفتیم

حدود2ساعت و ربع فقط راه رفتیم و جایی برای نشستن نبود

در واقع اصلا فکرش را نمیکردم حسین این همه سختی توی مسیر و تیغ هایی که توی پاش رفت را بعد از بازی های زیاد روزانه اش بپذیره اما خیلی خوب همراهی کرد در واقع فراتر از همراهی، اشتیاق داشت اونم به هدف دیدن سلطان

پرسون پرسون رفتیم به دنبال سلطان

از وسط مزرعه های لوبیاسبز و گوجه و فلفل وبامیه وپیاز و برنج میرفتیم به دنبال سلطان

یکی میگفت سمت راست برین یکی میگفت سمت چپ

یکی میگفت اصلا اسب نیست اینجا

تا بالاخره یک کپر پیدا کردیم که توش دوتا اسب قهوه ای بود و بچه ها تونستن از نزدیک اسب را ببینن و دقایقی را باهاش باشن

خیلی خوشحال شدیم که بچه ها به وصال اسب رسیدن، درسته سلطان نبود ولی اسب بود

درسته نشد سوارش بشن و همچنان کمی ذهنشون درگیر سلطان و سوار اسب شدن بود ولی بخش اعظم فکرشون خوشحال و راضی بود که به هدفشون رسیدن

واقعا چه جالب که هدف اینقدر معنا و انگیزه میده به آدم

و

بعد رسیدن بهش چه حس خوبی را عایدمون میکنه

 

واقعا خداراشکر

حالا اگر فکر کنم که زندگی من بی هدف بخواد بگذره چه بد میشه

اما اگه باهدف باشه معنا و انگیزه پیدا میکنم براش

 

خدایا شکرت دوباره چه خوب بهم یاد دادی لزوم هدفمند بودن را😍😍😍

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۱۳
نسیبه حق شناس

یکسری افراد هستن که اصلا انگار بمب انرژی اند تازه اونم از نوع مثبتش

هرجا که میرن

توی هر موقعیتی که باشن

هر مسئولیتی که داشته باشن انرژی مثبتشون برقراره

اصلا کاملا مشخصه ارتباطشون به منبع انرژی کاملا وصله و شارژ میشه

مشخصه هدف دارن برای همه چیزشون

کاملا معلومه که مشمول این شعرن

به جان خرم ازآنم که جهان خرم از اوست

عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست

 

امروز یکی از این افراد مهمون خونمون بود

و 

پر توان و پر انرژی بودن و دنبال مثبت نگری و تعریف کردن و انرژی مثبت ساطع کردن

خیلی لذت بخش بود لحظاتی که باهاشون بودم

چقدر خوبه که منم این طوری باشم

بودنم در کنار بقیه لذت بخش باشه

 

قربونت برم خدا، با این تدابیر خوبت 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۴۵
نسیبه حق شناس

قبلا درباره ی مراقبت از ماهی گوپی و بچه هاش تحقیق کرده بودم

و وقتی اطرافیانم بهم میگفتن خب وقتی ماهی تون بچه دار میشه از هم جداشون کنین تا ماهی نر اونها را نخوره بهشون میگفتم که توی اینترنت نوشته بود جدا کردن بچه ماهی‌ها باعث نگرانی مامان ماهی میشه و ما قصدمون تکثیر و پرورش ماهی نیس

حالا همه ی این توضیحات را دانشمند کوچولوی خونمون شنیده بود

امروز صبح از خواب بیدار شده بود اومد بچه ماهی‌ اش را دید و کلی باهاش صحبت کرد و براش ذوق کرد

بعد گفت مامان، بچه ماهی را بگذاریم پیش مامانش، نگرانشه، دوس داره بچه اش پیشش باشه

بهش گفتم از کجا فهمیدی گفت داره دنبالش میگرده

باهم بررسی کردیم که بچه کمی بزرگ شده و دیگه نمیتونن بخورنش

آخه غذاشونم وقتی، بزرگ باشه نمیخورن، حالا بچه ماهیه چند برابره غذاشونه

پس خورده نمیشه

وبا یک سختی ای این کوچولوی بازیگوش را به ظرف مامانش انتقال دادم

بچه جان خوشحال اومده لب آب و داشت برای خودش حرکت های ظریف انجام می‌داد که یکدفعه ماهی نر یک حرکت نمایشی خاصی انجام داد و باسرعت رفت به سمت بچه ماهی و بعدش هرچه گشتم بچه ماهی نبود

اصلا یک لحظه سکته زدم

خیلی خیلی ناراحت شدم

اصلا پشیمون بودم

هی تو دلم میگفتم جواب حسین را چی بدم

بغض داشتم خودم

کلافه شده بودم

میگفتم اصلا این خوشی فقط نصفه روز بود

به خدا گفتم به خاطر حسینم که ناراحت نشه خودت حلش کن

همینطور تو خودم ناراحت بودم و تو تنگ ماهی را نگاه میکردم که یکدفعه بچه ماهی رادیدم که رفته بود زیرسنگ ها قایم شده بود

انگار دنیا را بهم دادن

یاد اون شعر افتادم که میگه

گرنگه دار من آنست که من میدانم

شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۰۳
نسیبه حق شناس

اتفاقی خیلی عجیب امشب برام افتاد

اصلا باورم نمیشد

فقط داشتم شاخ در می آوردم

داستان از این قرار بود

روز اول تیر یکی از جایزه های حسینم را به انتخاب خودش یک جفت ماهی کوچولوی ناز خریدیم که اسمشون گوپیه

ماهی ماده را وقتی خریدیم باردار بود

زنده زا هستن ولی معمولا بچه هاشون را میخورن

منم همون موقع توی تنگشون سنگهای بلوری ریختم تا هم قشنگ باشه و هم بچه ها برن زیرش قایم بشن و درامان باشن

خلاصه ماهی کوچک ما فارغ شد و ما چند بچه ماهی را دیدیم که زیر سنگها قایم میشدن

چند روز دیدیمشون و بعد دیگه هرچه گشتیم نبودن

دیگه چند هفته گذشت و بچه ها پیداشون نبود و آب ماهی ها را عوض کردم چه عوض کردنی

قشنگ ماهی ها را از آب گرفتم و گذاشتم توی ظرف آبی دیگه و تنگ آب را کامل خالی کردم و شستم وسنگها را ریختم توی سبد و آب ریختم روش و شستم و همه را به تنگ برگردوندم و آب ریختم روش و ماهی ها را هدایت کردم توی تنگ

طبق هر روز براشون غذاشون را می‌ریختم و چند دقیقه ای تفریح و استراحت روزانه ام دیدن ماهی ها و دقت توی کارهاشون بود که واقعا زیبا بود

اتفاق عجیب این بود که امشب حسین رفت براشون غذا بریزه یک دفعه با ذوووووق گفت مامااااا بچه ماهی!!!

من کاملا مطمئن بودم داره اشتباه می بینه آخه تنگ را شسته بودم

توی این مدت بعد از شستن هم ماهیمون دیگه باردار نبود...

اما خب بخاطر مادر بودنم و احترام به احساس پسرم پاشدم رفتم کنارش و آماده بودم که براش توضیح بدم که داره اشتباه میبینه اما حسابی غافلگیر شدم

درست بود

بچه ماهی اومده بود روی آب و با ظرافت بازیگوشانه ای داشت حرکت میکرد تو آب

خیلی حس خوبی بود

از خوشحالی دیدن بچه ماهی میخواستم جییییغ بزنم

اما واقعا عجیب بود

امان از وقتی عمرش به دنیا باشه

حالا کجا خدا ازش محافظت کرده بود را نمیدونم

قربونت برم خداکه اینقدر قشنگ باهام حرف میزنی

و

بعد از این همه دعا توی روز عاشورا بهم میفهمونی که حواست بهم هست

خداجونم خیلی دوستت دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۵۰
نسیبه حق شناس