پیش به سوی سلطان🦄
دیروز قرار گذاشتیم با خواهرم و بچه هامون بریم مزرعه ای در نزدیکی خونشون
جایی که آنها قبلا رفته بودن و علاوه بر هوای خوب و سبک و منظره های سبز قشنگ، اسبی دیده بودن سفید به نام سلطان
از اونجایی که معمولا بچه ها اسب را دوست دارن و حسینم ارادت ویژه به حیوانات داره و کلا همه ی اونها را شدید دوس داره، مشتاقانه رفتیم مزرعه
حسابی پیاده روی کردیم
وسط زمین های کشاورزی راه رفتیم
حدود2ساعت و ربع فقط راه رفتیم و جایی برای نشستن نبود
در واقع اصلا فکرش را نمیکردم حسین این همه سختی توی مسیر و تیغ هایی که توی پاش رفت را بعد از بازی های زیاد روزانه اش بپذیره اما خیلی خوب همراهی کرد در واقع فراتر از همراهی، اشتیاق داشت اونم به هدف دیدن سلطان
پرسون پرسون رفتیم به دنبال سلطان
از وسط مزرعه های لوبیاسبز و گوجه و فلفل وبامیه وپیاز و برنج میرفتیم به دنبال سلطان
یکی میگفت سمت راست برین یکی میگفت سمت چپ
یکی میگفت اصلا اسب نیست اینجا
تا بالاخره یک کپر پیدا کردیم که توش دوتا اسب قهوه ای بود و بچه ها تونستن از نزدیک اسب را ببینن و دقایقی را باهاش باشن
خیلی خوشحال شدیم که بچه ها به وصال اسب رسیدن، درسته سلطان نبود ولی اسب بود
درسته نشد سوارش بشن و همچنان کمی ذهنشون درگیر سلطان و سوار اسب شدن بود ولی بخش اعظم فکرشون خوشحال و راضی بود که به هدفشون رسیدن
واقعا چه جالب که هدف اینقدر معنا و انگیزه میده به آدم
و
بعد رسیدن بهش چه حس خوبی را عایدمون میکنه
واقعا خداراشکر
حالا اگر فکر کنم که زندگی من بی هدف بخواد بگذره چه بد میشه
اما اگه باهدف باشه معنا و انگیزه پیدا میکنم براش
خدایا شکرت دوباره چه خوب بهم یاد دادی لزوم هدفمند بودن را😍😍😍
خداراشکر که هم سیاحت باهدف بوده هم درس توش بوده
و خداراشکر که بچه ها خوشحال و شاد و راضی برگشتن خونه بعداز تحمل اونهمه سختی راه و خارو خاشاک