بمب خوردم🙄😀
دیروز، روز پرکاری را داشتم
شرایطی پیش اومد که حسینم خونه نبود و من هم برای کار تحقیقاتیم فرصت را غنیمت شمردم و7/5ساعت مطالعه کردم و مطلب نوشتم و پیرامون موضوعم فکر کردم خلاصه حسابی فسفر سوزوندم و فقط یکربع خوابیدم البته حواسم به خودم بودا تغذیه ی خوبی داشتم و برای خودم جایزه تعیین میکردم و کارهام را که مرحله به مرحله انجام میدادم جایزه ام را دریافت میکردم اونم خوراکی های خوشمزه و مفید🥰
عصر قرار شد بریم مزرعه، منم چون حسینم اولین بارش بود که میخواست بره و اونها قصد داشتن تو مزرعه سوار اسب بشن و میخواستم برای تجربه ی اولش کنارش باشم و از طرفی هم فکر میکردم مزرعه هم مثل پارکه، زیلو پهن میکنیم و ضمن استفاده از هوای سالم و مناظر سبز و قشنگش استراحت میکنیم، برای رفتنش مشتاق شدم و رفتم
اما اصلا جایی برای نشستن نبود و دوساعت و ربع توی مسیر ناصاف وسط مزارع در جستجوی اسب راه رفتیم البته هواش خیلی خوب بود و مناظرش خیلی قشنگ بود و آدم روحش حال میومد اما جسمت انرژی مصرف میکرد و من آمادگیش را نداشتم از طرفی حسینمم خسته شده بود و نیم ساعت آخر را بغلش کردم
نتیجه ی ماجرا این شد که ضمن اینکه اونجا خیلی بهم خوش گذشت اما چون استراحت نکرده بودم و همه اش از بدنم کار کشیده بودم امروز توانم خیلی کم شده بود و به اصطلاح حال نداشتم ؛ طبق برنامه ی روزانه ام و کار تحقیقاتیم خیلی هم کار داشتم و این همسان نبودن کارهام و توانم کلافه ام کرده بود و تبدیل به انرژی منفی شده بود
منم شیربادوم درست کردم و خوردم انگار بمب انرژی بود برام
برای نهار هم چلو قیمه درست کردم با گوشت ماهیچه اونم دیگه حجت را برمن تمام کرد و خیلی بهم انرژی داد و به اصطلاح روشن شدم
و موفق شدم بخش اعظمی از کارهام را انجام بدم
خداراشکرررر