برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

امشب سریال خانه سبز را می‌دیدیم 

از اولش ندیدم اما متوجه شدم چالششون این بود که لیلی همسر فرید، باعث شده فرید دیگه با اونها یعنی با صباحیا نباشه

خانمها جلسه تشکیل دادن با مدیریت عزیز( مامان بزرگشون که حمیده خیرآبادی بود) 

عاطفه مامان فرید و عروس صباحی ها گفت خیلی ناراحتم عروسم پسرم را از من دزدید و ابراز ناراحتی کرد و بغض و گریه

برام خیلی جالب بود که عروس داشت پیش مادرشوهرش از اینکه عروسش پسرش را ازش دور کرده شکایت میکرد

تا عاطفه گریه و اعتراضش تموم شد عزیز گفت منم درکت میکنم، 

عاطفه پرسید چطور

عزیز گفت پسر منم وقتی ازدواج کرد همین طور شد

عاطفه گفت آخیی مگه پسر تون با کی ازدواج کرد؟

عزیز گفت با تو

و زد زیر گریه و ابراز ناراحتی کرد از اینکه وقتی پسرش ازدواج کرده دیگه به مامانش توجه نکرده

 

برام خیلی جالب بود که عاطفه متوجه شد که خودش که مادرشوهره و شاکی از عروسش ، عروسه و مادر شوهرش شاکی ازش

 

چه خوبه که سرمون را از لاکمون بیاریم بیرون و اطرافمون را بهتر ببینیم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۲:۵۵
نسیبه حق شناس

 

امروز بعد از 22 روز مامانم را دیدم
جمعه هم بعد از20 روز بابام را دیده بودم و امشب دوباره توفیق شد
حالا با ماسک و توخیابون بودو نمیشد ازشون دعوت کنم بیان خونمون
و
دومتر و اینا فاصله داشتیم باهم و دادمیزدیم و حرف میزدیمش بماند کم خوشی دیدارم

خدا برام حفظتون کنه و سایه تون مستدام بالای سرم باشه که خیلی قوت قلبم و خوشی روح و روانین

🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰

 

خداراشکرررر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۵
نسیبه حق شناس

حسینم سراغ بازی تو گوشی گرفت و منم به جز بازی کودکان اربعین چیزی نصب نکرده بودم تو این گوشیم

دیدم حالا زمانیه که بیرون نمیریم و سرگرمی لازم داره

منم رفتم براش پازل بازی که دوست داشت را نصب کنم

تو بازار جستجو زدم بازی پسر4ساله که پازله راحت تر پیدا بشه و انجام شد

در کنارش چند بازی دیگه هم پیشنهاد داد که یکیش هم ماشین بازی بود و حسینم ماشین بازی و موتوربازی خیلی دوست داره و تا دید گفت اینم میخوام

منم براش نصب کردم

تا بازش کردم خیلی برام جالب بود ضمن این. که نوع بازیش و نحوه ی گاز دادن و فرمون دادنش براش مناسب بود

شعر 12 امام را توی پس زمینه اش میخوند و به جای آهنگ های الکی، این شعر تو ذهن بچه ها میره.

در واقع باید توی طول بازی که جاده ای شبیه پل روی دریاست و پیچ و تاب داره توی مسیر باید ستاره ها را گرفت هر ستاره به نام یک امامه و شعر مرتبط باهاش را میخونه

خلاصه خیلی خوشحال شدم

خداراشکر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۷
نسیبه حق شناس

امروز خیلی کار کردم 

کلی کار که خیلی وقت بود میخواستم انجام بدم

تمیز کردن و ضدعفونی داخل ماشین، جمع کردن و بردن بازیافتی ها، شستن یکسری رختخوابها و لباسها که ضرورت پیدا کرده بود، رفتن به مزرعه و سوار اسب شدن...

کلی انرژی گرفته بودم از انجام این همه کار که فکرم را مشغول کرده بود

دوتا لایو هم گرفتم و اینستام گذاشتم تا همه توی حال خوب من شریک باشن

دیگه خیلی از این کارم هم خوشحال بودم

ظهر تلفنی یک خبر بد بهم دادن که یک دفعه همه ی دنیا دور سرم چرخید

توی مزرعه بودم و لازم بود خودم را مدیریت کنم تا تفریح به کام پسرم تلخ نشه

خیلی سخت بود ولی خداراشکر موفق شدم

حالا نه به شدت قبلش خوشحال و پرتوان ولی تونستم خودم را بازیابی کنم

و از عصر با این که خیلی تو فکر اون خبر بودم و روی کل زندگیم تأثیرش داشت اون خبر، تونستم به مدد الهی به روال قبلم برگردم و بپذیرم که حتما خیری در آن بوده و حکمتی در کار خداست

خداراشکر که تو مربی من هستی

خداراشکر که تو انرژی بخش و هوادار من هستی. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۲۹
نسیبه حق شناس

دیروز یکی از دوستان دلنوشته ی دکتر نمکی وزیر بهداشتمون به سردار سلیمانی را استوری کرده بود

آنقدر سوزناک بود که هنوز هم ناراحت این همه توان و انرژی و خستگی آقای دکترم

اون تیکه از دلنوشته اش که می‌گفت شرمنده ی سربازامم سنگرهام خالیه

اینکه این همه کادر درمان دارن زحمت میکشن اما هنوز حتی حقوقشونم دریافت نکرده اند

اینکه آقای دکتر شدیدا احساس تنهایی میکنه و حرفهاش حتی باوجود فرمانده بودنش توی هیئت دولت شنیده نمیشه و روزه ی سکوت گرفته اند

اینکه.... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۹
نسیبه حق شناس

امروز خاطرات دوران بارداری ام و تو فراغ بودن را نوشتم روی کاغذ

اینش برام مهم بود که نوشتم توی شرایط سخت چطور هدایت کردم که خاطرات خوش ازش مونده تو ذهنم

یک بخشی از این خاطرات به همراهی های دختر خاله ام در کنارم مربوط بود که حالا مدتی بود ازش بیخبربودم و به خاطر حجم بالای کارهاش توی این زمان کرونایی هربار که تماس گرفته بودم باهاش صحبت کنم یا جلسه بود یا رفته بود کلاسش را آماده کنه برای شروع احتمالی کلاس _آخه دختر خاله ام مربی پیش دبستانی و خداراشکر خیلی هم موفقه_ و خلاصه مدت ها بود نتونسته بودم باهاش صحبت کنم تا این که یک فعه امشب خودش بهم تلفن زد و یک عالمه باهم صحبت کردیم

حالا آیا این همزمانی تلفن او با نوشتن خاطرات من تصادفی یا قانون جذب و ایناس؟ 

هرچه که هست خیلی خووووب بود

خداراشکر

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۵:۳۲
نسیبه حق شناس