چه ضدحالی خوردیم😔
امروز خیلی کار کردم
کلی کار که خیلی وقت بود میخواستم انجام بدم
تمیز کردن و ضدعفونی داخل ماشین، جمع کردن و بردن بازیافتی ها، شستن یکسری رختخوابها و لباسها که ضرورت پیدا کرده بود، رفتن به مزرعه و سوار اسب شدن...
کلی انرژی گرفته بودم از انجام این همه کار که فکرم را مشغول کرده بود
دوتا لایو هم گرفتم و اینستام گذاشتم تا همه توی حال خوب من شریک باشن
دیگه خیلی از این کارم هم خوشحال بودم
ظهر تلفنی یک خبر بد بهم دادن که یک دفعه همه ی دنیا دور سرم چرخید
توی مزرعه بودم و لازم بود خودم را مدیریت کنم تا تفریح به کام پسرم تلخ نشه
خیلی سخت بود ولی خداراشکر موفق شدم
حالا نه به شدت قبلش خوشحال و پرتوان ولی تونستم خودم را بازیابی کنم
و از عصر با این که خیلی تو فکر اون خبر بودم و روی کل زندگیم تأثیرش داشت اون خبر، تونستم به مدد الهی به روال قبلم برگردم و بپذیرم که حتما خیری در آن بوده و حکمتی در کار خداست
خداراشکر که تو مربی من هستی
خداراشکر که تو انرژی بخش و هوادار من هستی.
ان شاء الله که خیره دوست عزیز
اما خوش به سعادتتون خانم حق شناس شما خیییلی صبورید و احسنت به شما که تونستید با صبوری خودتونو مدیریت کنید که به قول خودتون تفریح به کام آقا پسرتون تلخ نشه مرحبا این از هوش و زکاوتتون هم هست چون خیلی وقتا خیلیا به منم میگن صبوری ولی خودم احساس میکنم خیلی وقتا نتونستم در آن واحد که لازمه خودمو مدیریت کنم و اینجا تمرکز روی افکار خیلی مهمه، اما موفق نشدم ان شاء الله از درکنارشما بودن منم یاد بگیرم خودمدیریتی را...