یکی از تفریحات کرونایی حسینم شده رفتن به مزرعه و سوار اسب شدن
واقعا براش لذت بخشه و عجیب براش برنامه ریزی میکنه و انگیزه داره
از بس دوستش داره افراد مختلف را براش دعوت میکنه بیان باهم بریم و متأسفانه برنامه ی هیچ کس جور نشده باهامون بیاد
این بار یکدفعه گفت مامان، خدا کجاست؟
میخوام ببینمش
همینطور که هنگ کرده بودم و مونده بودم چی بهش جواب بدم، ازش پرسیدم برای چی می پرسی؟
گفت میخوام بهش بگم رفتم مزرعه سوار اسب شدم
میخوام بهش بگم باهام بیاد بریم مزرعه
دیدم حالا اگه بخوام بهش جواب بدم هم ممکنه درست بهش نگم هم ممکنه خودش وسطش خوابش ببره، مجموعا زمانش مناسب نبود بهش گفتم حالا بخواب فردا درباره اش باهم صحبت میکنیم
گفت باشه
بعد دوباره گفت مامان، خدا تلفن داره، میشه بهش زنگ بزنم؟
بهش گفتم نه نداره، حالا بخواب فردا درباره اش باهم صحبت میکنیم فقط این را بدون که
خدا خیلی بزرگه
خدا خیلی مهربونه
خدا خیلی دوستت داره(یه لبخندی زد که خیلی دلنشین بود)
حالا شب بخیر، بخواب که منم خیلی خوابم میاد
گفت باشه مامان، فردا درباره امام حسین هم صحبت کنیم
گفتم باشه پس زود بخواب که زود بیدار بشی تا باهم کلی صحبت کنیم
گفت باشه مامان، شب بخیر، خوابهای خوب ببینین، بسم الله الرحمن الرحیم
و
خوابید در حالی که خوشحال بود و خیلی مشتاق
از خدا ممنونم که تو چالشها حواسش بهم هست و به ذهنم انداخت بگم حالا بخواب تا فردا و اینطوری وقت بخرم
خداراشکر
البته خیلی تو فکر بودم و چالش داشتم که فردا چه جوابی بهش بدم که تو 4سالگی به دردش بخوره و قابل درک باشه براش