برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام دوستان

خب حالا که هرکسی یه سبک زندگی داره و نباید دیگران را قضاوت کرد و امتیاز داد چند تا سبک را مطرح میکنم تا این تفاوتها مشهود بشه و بتونین راه خودتون را پیدا کنین و فرزندتون را هم بهتر راهنمایی کنین

پَس با من همراه بشین تا هر روز یک سبک را بررسی کنیم😏

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۲
نسیبه حق شناس

چند روزی بود ذهنم درگیر تفاوتهای افراد بود  و اینکه میگن بچه ها خوب و بد را از والدینشون یاد میگیرن باید چه طوری بهشون یاد داد😏

تا این که امشب توی حیاط مجتمع چشمم افتاد به باغچه و گل و درختهایی که داخلش بود؛ دیدم واقعا چه قدر متفاوت و متنوعن و هرکدامشون قشنگی برای خودش داره و اگر همه اش مثل هم بود زیبا نمیشد باغچه مون🌸🌸🌸

به این فکر میکردم که هرکدومشون کمالی برای خودش داره و انتظار کمال دیگری را ازش داشتن اشتباهه

مثلا از گل اطلسی انتظار نداریم اندازه ی درخت بشه و از درخت برگ بو انتظار دادن گلی مثل اطلسی را نداریم و.....

و این برام بهتر جا افتاد که چقدر تأثیر داره بچه ها توی طبیعت بروند و محیط اطرافشون را ببینن و لمس کنن🌸🌸🌸💝🌸🌸🌸

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۰۹:۰۳
نسیبه حق شناس

سلام

عیدمیلاد امام رضاجونم مبارک

زندگی کاملا مثل یک منحنی سینوسیه روندش، فراز و فرودش، خوشی و ناخوشیش و...

اینا که بنویسم دیگه کامل مشخصه روند این منحنی:

دیروز که تولد امام رضا بود منزل پدر شوهر دعوت داشتیم بعداز نهار بچه ها با ذوق رفتن حیاط بازی کنن تحت نظارت باباجون

بعد از کمی بازی تصمیم گرفتن تاب بازی کنن و حسینم اومد و تاب را برد تا براشون به داربستی که داخل حیاط بود ببندن و بازی کنن و خوشحال و شاد شکرخدا مشغول بازی بودن که ناگهان صدای جیغ و گریه ی بلند حسینم اومد

من مثل فرفره دویدم سمت حیاط و دیدم حسینم از تاب افتاده روی موزاییکهای حیاط و حالا باباش بغلش کردن و اونم جیییغ میزنه(کلا حسینم جیغزن نیس)

تا صورتش را سمتم برگردوند دیدم یاخداااا صورتش خونیه😨

سریع بغلش کردم و به لطف خدا آرامش داشتم بردمش سمت آشپزخونه تا صورتش را بشورم و ببینم خون از کجاس منبعش دهنشه یا دماغشه😱

یکم شستم دیدم از لب بالاییشه و دندونش رفته تو لبش و زخم شده و ملتهب و خوووون میاد و حسینم جیییبغ میزد و گریه میکرد و بقیه ی افرادی که اونجا بودن نگران اومده بودن داخل آشپزخونه و این تمرکز روی ناراحتی شدت اون را برای حسین بیشتر میکرد و به هق هق افتاده بود و خووون میریخت از لبش و چشماش سرخ شده بود از محبت همه ی حاضران در آشپزخونه تشکر کردم و گفتم کاری بود صداتون میزنم و البته ماشاءالله بهشون باشه خودشونم خیلی حواسشون جمع بود به بهونه ی کاراشون رفتن بیرون هرچند خیلی ناراحت و نگران بودن

من و حسین و باباش داخل آشپزخونه بودیم و حسین جیغ و گریه و اشک و خون

منم به روش مامانم که میگن با آب سرد بشور زخم را تا خونش زودتر بند بیاد آب سرد بهش میزدم به لطف خدا و دعای حاضران خون لبش بند اومد هرچند خیلی ورم کرده بود لب بالاییش😟

تا اینکه یکدفعه یه خون غلیظ از دماغش اومد بیرون کم بود اما بود😵😱😨

دراون لحظه هووول کردم و بند دلم پاره شدییهو و باباش هم داغون شدن و گفتن واااای بدو بریم دکتر و واااای چیکار کنم و.... (خب حسین خیلی عزیزه باباشه درست، خون اومدن از دماغ وقتی زمین خوردی و به سر ضربه خورده نگران کننده است، درست، اما باباشم طاقت خون دیدن ندارن و سریع افت فشار میگیرن😱😨)

خلاصه در اون لحظه فقط میخواسم یکی بهم بگه باید چیکار کنم نکنه خدای نکرده ضربه مغزی باشه😱😨یه خون غلیظ دیگه اومد بازم کم بود ولی بود(دقیقا مثل وقتی بود که خون دماغ میشی بعدش که بند میاد اگر دوباره خوو دماغ بشه یه خون غلیظ هم توشه)

دقیقا توی همین حین که خیلی هم از نظر ساعتی طولانی نبود ولی از نظر حسی خیلی طولانی بود ‌‌؛ پدرشوهرم اومدن داخل و گفتن چیطوره حالش و بهشون گفتم احوالات را (ایشون شدیدا فرد باخدایین و با اطلاعات) به نظر میرسید دعا کردن

خلاصه حسین را که بغلم بود اوردم بیرون و به عمه اش گفتم از اورژانس بپرسن حالا باید چیکار کنیم؟ ببریم دکتر؟ جای نگرانی هس یا نه؟

ایشونم خداهزاربار براشون خوش بخواد زنگ زدن و پرسیدن بهشون گفته بود

چند علامت خطر هس اگر داره ببریدش دکتر و گرنه صبر کنین و نگران نباشین

علائم خطر:

سرگیجه

استفراغ

خونریزی زیاد از دماغ

اختلال حواس

فراموشی و اختلال حافظه

 

و گفته بود دست بگذارین به بینیش ببینین چقدر درد داره اگر کم باشه به علت ضرب خوردگی طبیعیه ولی اگر زیاد بود و سیاه شد مراجعه کنید به دکتر

خب حالا نوبت بررسی علائم خطر بود در حسینم:

استفراغ که نداش خداراشکر

خونریزی هم که بند اومده بود خداراشکر

سرگیجه هم نداش خداراشکر یه کوچولو خودش راه اومد تو اتاق راحت بود البته سرش کمی درد میکرد خب ضربه خورده بود

آروم آروم رو بینیش دست کشیدم درد داش ولی شدییید و فجیع نبود خداراشکر

حالا نوبت بررسی حافظه و حواسش بود همون طور که داشت جیغ میزد و گریه میکرد با آرامش سراغ اسباب بازی هاش که از خونمون آورده بود تا با بچه ها بازی کنه را گرفتم که چیابود همه را گفت خداراشکر؛ چند تا خاطره هم که دوستشون داش باهم بررسی کردیم، با دختر عمه هاش که دوسشون داره، گفت؛ هم حال و هوای خودش عوض شد هم خیال مارا راحت کرد که ضربه مغزی نبوده خداراصدهزار بار شکر و شکستگی بینی و پارگی لب و اینا هم نبود خداراهزاران بارشکر

 

دیگه تا شب کمی کلافه بود ولی مقاومت میکرد اما چیز خوردن واقعا براش سخت بود تا قبل از این مورد اینقدر به کاربرد لب بالا تو خالی کردن قاشق غذا تو دهن دقت نکرده بودم

با داستانی سخت و دردناک چیز میخورد و با قاشق کوچیک میخورد و قاشق را تو دهنش میچرخوندم و بالب پایینی خالی میکرد تو دهنش😏

 

خدایاشکرت بابت تمام داده هات حتی لب بالایی دهنمون

خدایاشکرت که اینقدر حواست به ما که گاهی حواسمون به تو نیس، هست

خدایاشکرت که حواست به حسینم که به عشق امام حسین جونم که خون توأن (ثارالله) اسمش را گذاشتم حسین هس و خودت محافظشی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۰۹:۲۰
نسیبه حق شناس

امروز تا از کلاس پسرجان که با کلی تدابیر بهداشتی برگزار میشه اومدیم خونه ساعت 2 بعدازظهر بود و ما شدییییدا گرممون شده بود

تارسیدیم خونه بعداز این که دستامون را با صابون شستیم و کروناش بره😁شربت آبلیموباخیار رنده شده درست کردم تا خنک بشیم که پسرجان بادیدن خیار رنده شده گفت من از اون دوغها میخوام که دایی با قاشق میخورن و بهش میگن غذا😁😘

منم جاتون خالی ترتیب آب دوغ خیار دبش اصفهانی را دادم که توش سبزیجات معطر و پیاز و گردو هم داشت

فکر میکردم تا خوردیم بعدش حسابی بخوابیم اما جالب بود برام که خواب رفتیم اما کوتاه ولی خیلی عمیق و تا بیدار شدیم سرحال بودیم🌸🌸🌸🌸

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۸
نسیبه حق شناس

دو روز پیش که نهم تیر بود تولد 4 سالگی حسینم بودheart

برای اولین بار توی کلاس براش جشن تولد گرفته بودن آخه پسرم اولین بارشه که میره مهدwink

خیلی براش جذاب و باشکوه و اثرگذار بودsmiley

آنقدر که هنوز این اثر توی تلفنهاش و تعریف هاش پیداسheart

توی تماسی که امروز با مادرجون داشت خیلی از جشن براشون تعریف کرد

برای مامانجون هم خیلی جذاب میگفت

برای خاله اش هم همینطور، خاله هم دل به دلش می دادن و اونم بیشتر ذوق میکرد و جزییات را بیشتر میگفت

از توضیحاتش فهمیدم چقدر این که دوستاش براش شعر میخوندن

اینکه خاله کیمیا که مربی کلاسشه براش ذوق میکرده و بهش تبریک میگفته

اینکه خانم شریف براشون برف شادی می ریختن

این که کیک و شمع و بادکنک تولد دا‌شته براش جذاب بوده حتی باوجوداینکه کیکش را از قنادی نگرفته بودم (چون کرونا بود اجازه نداد مهدشون) 

بچه ها خیلی راحت شااااد میشن و توگوشت و خونشون نفوذ میکنه

بچه ها شادبودن و با دوستاشون بودن براشون مهمه

شادی بچه ها واگیرداره به بقیه هم انتقال پیدا میکنه

 

بچه ها واقعا شیرینی زندگی اند

 

خدامحافظ همه شون باشهheart

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۷
نسیبه حق شناس