برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

برای تو مینویسم...

بانوان قدرت نرم کشورند و مایه ی افتخار و سعادت آن

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز داشتم تو اینستاگرام برای پستهام برنامه ریزی میکردم 

تازه چند تا پست گذاشته بودم یکدفعه دیدم یک فالور جدید دارم نوشته بود

d n rafie

عکس پروفایلش عکس حاج آقا دکتر رفیعی بود که خیلی دوستشون دارم

گفتم حتما از هوادارانشونه 

رفتم داخل پیجشون مطالب را نگاه کردم، دیدم دقیقاخود حاج آقا هستن خیلی خوشحال شدم و هیجان زده

با کلی انرژی که از این اتفاق گرفته بودم فالوشون کردم و براشون پیام خوشامدگویی دادم

در اون لحظه چند تا حس داشتم

👈خوشحال بودم از این اتفاق و اینکه در اندازه ای بوده مطالبم که حاج آقا فالوم کردن

👈احساس کردم بار مسئولیتم سنگین تر شده و دیگه هر پستی را نمیتونم بگذارم

 

👈به خودم میگفتم اگر امام زمان زندگیم را لایک کنن چی میشه؟ اصلا باید چطوری باشم تا این اتفاق بیفته؟ 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۱
نسیبه حق شناس

دیشب رفتم اتاق پسرجان تا بخوابه

 دستش را گرفتم

سوره های قرآنمون را که همیشه قبل از خواب میخوندیم باهم خوندیم اما خوابش نبرد

حق داشت عصر خیلی خوابیده بود اما من روز پرکاری را داشتم و فرصت خواب عصر را نداشتم

پایین تخت پسرجان دراز کشیدم تا خوابش ببره و منم برم روی تختم بخوابم اما همونجا خوابم برد

صبح برای نماز صبح بیدار شدم خیلی بدنم درد گرفته بود و خسته بود

نمازم را خوندم و گفتم یکم دراز میکشم و بیدار میشم تا به برنامه و کارهام برسم اما چند دقیقه دیرتر از زمان بندیم بیدار شدم

کلا کلافه شده بودم

هیچ کدوم از خوابهام را درست نرفته بودم

بدن درد و خستگی شدید داشتم

البته به لطف خدا به ذهنم خورد شربت عسلم را که خوردم بعد از صبحانه شربت خاکشیر و عسل هم بخورم

خیلی به جا و خوب بود

اصلا روشن شدم باهاش و شکرخدا به کارهام رسیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۳
نسیبه حق شناس

امروز بعد از غذا خوردن پسرجان مشغول پرتاب برنج های کنار سفره به بیرون از زیرانداز بود و این اتفاق برایم نچسب بود

راه رفتن روی برنج و چسبیدن آن به پایم و به فرش را دوست نداشتم اول بهش گفتم این کار را نکن

ولی آخه نکن برای پسر 4 ساله واژه ی خوبی نبود مانع کشفیاتش میشد

منم سفره را جمع کردم

برنج های کنار سفره را ریختم توی دستش و بهش گفتم بیرون از زیرانداز بشینه وبرنج ها را پرت کنه به سمت زیرانداز

باهر پرتابش کلی میخندیدیم

هرکدام را به یک مدل و به یکسو پرت میکرد

انگار داشت توانایی نشونه گیری و پرتابش را میسنجید

 

خداراشکر که این بازی به ذهنم خورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۴
نسیبه حق شناس

از پنجره ی خونمون زمین کشاورزی پیداس

چند روز پیش کشاورزانش صبح زود اومدن و بذرش را پاشیدن و آبیاریش کردن

چند بار دیگه هم آبیاری داشتن و بالاخره تره ها سبز شد و بزرگ و بزرگتر شد

یکدست و منظم و قشنگ

اونقدر منظم و سرسبز بود که از دیدنشون لذت میبردیم

اما دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم مثل هر روز رفتم دم پنجره اما نظم تره ها بهم خورده بود انگار کسی روی آنها راه رفته بود

خیلی از جذابیتش کم شده بود

 

واقعا نظم مهمه و زیبایی آفرین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۷
نسیبه حق شناس

امروز با یک نفر توی یک اداره کار داشتم

از ساعت11 نشستم پای تلفن و زنگ زدم و هیچکدوم از داخلی هایی که اعلام کرد کسی پاسخگو نبود حتی اپراتورشم جواب نمیداد🙄

البته تلفن که میزدم یا اشغال میشد یا کسی جواب نمیداد

دیگه هنگ کرده بودم

بالاخره ساعت2و5دقیقه یکی از داخلی ها جواب داد

خیلی خوشحااااال شدم که بالاخره موفق شدم 

سلام و خداقوت را گفتم و فامیل اون فردی که باهاش کار داشتم

خانمی که پشت خط بودن گفت:

اولا که حالا دیگه اداره تعطیله

ثانیا اون خانمی که شما سراغش را می گیرین توی این شعبه نیس و شماره را اشتباه  گرفتین

اصلا انگار یک سطل آب یخ ریختن روی سرم

این همه تلاش کرده بودم و توی این محدودیت زمانی، وقت زیادی را تلف کرده بودم

 

بازم خداراشکر که متوجه اشتباهم شدم

خدایاری کنه همیشه زود متوجه مسیر اشتباه یا کار اشتباهم بشم🥰❤️🥰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۳
نسیبه حق شناس

-الو سلام بابا خوبی؟ خداقوت، بابا کی میای؟

-سلام بابا خوبم عزیزم تو خوبی؟ مامان خوبن؟ نمیدونم بابا کارم کی تموم میشه، شاید نزدیک شب بشه اومدنم

-بابااااا زود بیااااا

-باشه بابا تلاشم را میکنم

 

 ساعتی بعد:

-مامان چرا بابا نیومدن؟

-عزیزم کارشون طول کشیده، بتن ریزی دارن، ان شاءالله میانشون

-کاش بابا زودتر میومدن

 

وباز ساعتی بعد:

-مامان زنگ زدم بابا ببینم کی میان گوشیشون خاموش شده بود

-عزیزم دوباره از تو حافظه بی سیم شماره بابا را گرفتی؟ 

-😊😊

 

وباز ساعتی بعد :

-مامان مگه بابا نگفتن نزدیک شب میان؟ حالا که دیگه شب شده پس چرا بابا نیومدن؟! 😞

-عزیزم کارشون طول کشیده

 

ساعت 10شب :

-مامان خوابم میاد، مگه بابا نگفتن نزدیک شب میان؟ من میخوام بابا را ببینم و بخوابم، مامان من دلم برای بابا تنگ شده😭😭😭😭

-عزیزم منم دلم برای بابا تنگ شده، بابا خیلی زحمت میکشن بالاخره بابا مهندسن باید باشن راهنماییشون کنن میخوان بتن بریزن

شما حالا بخواب صبح زود فردا بابا را ببین

-باشه مامان

شب بخیر 

 

من شدیدا به فکر همسران شهدا و فرزندان شهدا افتادم

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۸
نسیبه حق شناس